وارث عذاب عشق






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

فرشاد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو نگاه میکرد گفت:«میدونی چیه؟شاید هم یک رازی تو یخانواده من وجود داره اما من از آن بیخبرم!» شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد تا سه سال پیش عمو مرتب به تهران می امد،اما هیچگاه به منزلمان نمی امد و این برای من همیشه جای تعجب و فکر باقی میگذاشت. چون عمو من و فرانک را خیلی دوست داشتو هروقت که از شیراز به تهران می امد محال بود برای من و فرانک هدیه ای نخرد. حتی وقتی خیلی با عجله می آمد و فرصت نمی شد تا او را ببینم هدیه هایمان را به پدر می داد تا آنها را به ما برساند. همان زمان دلیل آن را از پدر پرسیدم ولی آنقدر مبهم و بی معنی جوابم را داد که چیزی دستگیرم نشد.از جواب دادنش فهمیدم مرا از سرش باز می کند. من هم زیادی کنجکاوی نکردم، حدس می زدم مادر با زن عمواختلاف دارد. البته برایم قابل قبول بود که دو زن سر چشم و هم چشمی با هم اختلاف داشته باشند چون این جور چیزها در خانواده ما تازگی نداشت.تا اینکه یک بار که پدر برای خرید جنس و عقد قراردادی به امارات رفته بود مرا نیز همراه خود برد. کارمان دو روز زودتر ازآنکه قرار بود به اتمام رسید، موقع بازگشت پدر بلیط برگشت را از طریق شیراز تهیه کرد. جالب اینجاست من تا آن زمان که سال آخر دبیرستان بودم، به همراه پدر به اکثر کشورهای عربی و اروپایی سفر کرده بودم اما تا آن زمان هنوز به شیراز نرفته بودم، این سفر برای من خیلی هیجان انگیز بود به خصوص که می دانستم خانواده عمویم در شیراز ساکن هستند. با وجودی که من هجده سال و اندی از عمرم می گذشت، هنوز خانواده عمویم را ملاقات نکرده بودم. نمی دانستم آیا ما هم مثل عمو که هروقت که به تهران می آید پدر را در شرکت ملاقات می کند، در محل کار عمو او را خواهیم دید و یا به منزلش خواهیم رفت. خیلی دوست داشتم همسر عمو و فرزندان او را که می دانستم دو دختر هستند از نزدیک ببینم. راستش کنجکاوی داشت دیوانه ام می کرد و خیلی دلم می خواست همسر عمویم را ببینم. در تصورم او زنی قاطع و خشن می آمد که به حدی روی شوهرش نفوذ داشت که باعث شده بود رفت وآمد دو برادر به کلی قطع شود. وقتی در فرودگاه شیراز از هواپیما پیاده شدیم، به همراه پدر به قسمت ترانزیت رفتیم تا چمدانمان را تحویل بگیریم. پس از اتمام کارمان از سالن خارج شدیم. منتظر بودم پدر به قسمت تاکسیهای فرودگاه برود و برای رفتن به هتل ماشینی کرایه کند، اما او را دیدم که به اطراف نگاه می کند.با دیدن عمو که به ما نزدیک می شد متوجه شدم او منتظر چه کسی بوده. پس از در آغوش گرفتن و بوسیدن او به اتفاق هم از سالن انتظار فرودگاه بیرون آمدیم و مستقیم به طرف ماشین او رفتیم که در پارکینگ فرودگاه بود. آنجا بود که متوجه شدم پدر در مورد سفرمان به شیراز با او هماهنگ کرده است. فکر می کردم پدر از عمو خواسته تا برای اقامت دو روزه ما هتلی رزرو کند. اما وقتی عمو اعلام کرد که غزاله با بی صبری منتظر ماست کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. غزاله نام همسر عمویم بود. به پدر نگاه کردم تا اثری از رنگ پریدگی ناراحتی در او مشاهده کنم، اما در وجود پدر آرامشی بود که تاکنون نظیر آن را ندیده بود. پدر از عمو سراغ دخترهایش را گرفت و او با عشق از کارهای آنان تعریف کرد. از صحبت های عمو فهمیدم که فرزانه دختر بزرگ او که چهار سال از من کوچکتر بود در المپیاد ریاضی مقام دوم را کسب کرده و غزل دختر کوچکش خیلی شیطان و بازیگوش است. عمو چنان با لذت از خرابکاریهای او که سر باغچه و وسایل خانه آورده بود تعریف می کرد که گویی موفق به دریافت جایزه نوبل در فن آوری و اختراع شده است. خلاصه تا به منزل عمو که در یکی از بهترین محله های شهر بود برسیم برای خودم حسابی خیالبافی کردم. از خانه عمو گرفته تا شکل و شمایل همسر و دختران او. به منزل عمو رسیدیم. خانه ای بزرگ و زیبا که در احاطه درختان بلند قرار داشت. حیاط وسیع آن که درای باغچه که چه عرض کنم، باغ بزرگی بود که گلهای زیادی از هر نوع در آن یافت می شد و من باغچه ای یه این زیبایی را فقط در کارت پستال ها دیده بودم. گوشه ی حیاط محوطه ای برای بازی بود که با چمن مفروش بود ودر کنار آن یک تاپ بزرگ دو نفره قرار داشت که هوس سوار شدن را در آدم بر میانگیخت.
در دو طرف حیاط باغچه ای پر از گل و سبزه بودو راهی سنگفرش از وسط آن.به طرف ساختمان می رفت پیش از رسیدن به ساختمان
باید ازفضای کوچکی عبور میکردیم که به صورت دایره بود واز سطح زمین به اندازه یکمتر بالاتر بود
واز چهار طرف برای رفتن به روی آن پلکانی از سنگ درست کرده بودندوسط آن فضای آلاچیقی با حصیر به چشم میخورد که به طرز زیبایی آراسته
شده بود
داخل الاچیق حصیری,حوضی دو طبقه به شکل گل وجود داشت که فرشته ای با بالهای سپیدقدحی به دست داشت واز داخل آن آب زلالی چون آبشار کوچک به داخل حوض جریان داشت.
دور تا دور حوض نیز چهار تخت وجود داشت که فضانجا شده بودیمای شاعرانه ای را بوجود آورده بود.
آنقدر محو تماشای فضای زیبا وشاعرانه آنجا شده بودیم که اگر عمو دستش را به پشتم نمی گذاشت ومرا به طرف منزل راهنمایی نمی کرد ساعتها می ایستادم وبه این منظره زیبا چشم می دوختم.
فضای داخل منزل هم کم از بیرون آن نبود , به عمو حق دادم عاشق شهر شیراز باشد وآنا رابا هیچ جای دیگری عوض نکند.اما شکفت آورترین صحنه ای که حتی فکرش را نمی کردم وقتی بود که همسر عمویم را دیدم.برخلاف تصورم او زنی زیبا و از همه مهمتر با محبت ومهربان بودبر خلاف عمو که هیچ گاه پا به منزل ما نمی گذاشت پدر رفتاری خودمانی و صمیمی با غزاله داشت واو را به اسم کوچکش صدا می کرد.
حتی دختر عموهایم با دیدن پدر خود را به آغوش او انداختند.من تازه متوجه شدم پدرم مرتب به آنها سر میزده اما در این مورد چیزیبه مادر بروز نم داده است.
با خود فکر کردم لابد مادر با خانواده عمو مشکل دارد وزمانی که غزاله حال مادر وفرانک را از پدر پرسید حدسم به یقین تبدیل شد.
زیرا مادر هیچ گاه نامی از عمو وخانواده اش به میان نمی اورد.
همه چیز آنجا برایم جالب ودیدنی بود حتی دختر عموهایم که برای نخستین بار بود می دیدمشان فرزانه آن زمان پانزده سال داشت.دختری بود با اندام ظریف وبلند وخیلی زیبا با چشمانی زیباتر وبه رنگ عسلی ومژگانی بلند ومشکی اما غزل دختر کوچک وشیرین ویازده ساله بود با چشمانی به رنگ شب و خیلی خیلی شیطان که چالی روی گونه اش بود وهمین باعث می شد وقتی بخندد خیلی بانمک شود. عمو وخانواده اش خیلی خونگرم وصمیمی بودند ومحبت وعشق را در صحبت ها و نگاه هایشان به یکدیگر می شد حس کرد.
با اینکه آن زمان هنوز تجربه زیادی در زندگی نداشتم اما می توانستم احساس کنم آن دو چقدر یکدیگر را دوست دارند.
خلاصه دو روز در شیراز اقامت داشتیم و در این دو روز آنان از کوچکترین محبتی دریغ نکردند. وقتی راهی تهران شدیم در دلم یک دنیا خاطره فراموش نشدنی از عمو وهمچنین خانواده اش نقش بسته بود.
هنوز هواپیما درفرودگاه مهرآباد ننشسته بود که پدر با لحنی که او را درک می کردم از من خواست که موضوع مسافرتمان به شیراز را مسکوت بگذارم وپیش مادر صحبتی نکنم.
فرشاد سکوت کرد و در خود غرق شد.محمد که مجذوب صحبتهای او شده بود ,نگاهی به چهره اش انداخت واز نگاه عمیق ومتاثر او پی برد در خاطرات نامطلوبی سیر میکند.محمد ترجیح داد سخنی نگوید تا خود فرشاد دوباره صحبتش را آغاز کند.مدتی به سکوت گذشت تا عاقبت فرشاد با آهی بلند سکوت را شکست گویی تازه به خود آمده بود ومتوجه حضور محمد شده بود.
فرشاد با صدایی گرفته ادامه داد :«عموزندگی خوبی داشت،یک زندگی عالی وبی نقص،زندگی ای که خیلی ها حسرت آن را می خورند از جمله پدرم .اما افسوس روزگار آن طور هم که باید مهربان نبود .مثل اینکه چشم نداشت یک خوشبخت به معنای واقعی را به خود ببیند .»
فرشاد مکثی کرد وپس از کشیدن آهی بلند ادامه داد:«متأسفانه دوسال پیش زن عمویم دراثر ابتلا به سرطان فوت کرد.»
فرشاد خیره به خیابان پیش رویش ساکت شد ومحمد از روی تأثرلبش را به دندان گرفت وگرهی درپیشانی اش ظاهر شد.با صدایی که از ناراحتی دورگه شده بودگفت:«آه،واقعاً متأسفم.»
فرشاد نگاهی به اوانداخت که عمیقاًمتأثرشده بودوسرش را تکان داد:«غزاله زن نازنینی بود ولی حیف که خیلی زوداز دست رفت .به هر حال قسمت این بود وبا تقدیر نمی توان جنگید .برای ختم زن عمو به شیراز رفتیم .مراسم ختم با شکوهی برگزار کردند اما چه فایده،اگرصدها برابر بهتر ازاین هم بود اوبرنمی گشت و داغ فقدانش را به دل آنانی که دوستش داشتند باقی گذاشت.در ختم غزاله صحنه ای عجیبی دیدم،صحنه ای که هیچگاه از خاطرم محو نخواهد شد .شاید باور نکنی ولی تا به آن روز ندیده بودم مردی به خاطر از دست دادن همسرش آنطور بی قراری کند؛خیلیمتأثر کننده بود.»
فرشاد سکوت کرد و خودرو را در گوشه ای پارک کرد، تازه آنموقع بود که محمد متوجه شد به مقصد رسیده اند .ته دلش از اینکه زود رسیده بودند ناراضی بود زیرا شنیدن صحبتهای فرشاد اورا مجذوب کرده بود.فرشاد به او نگاه کرد واز طرز نگاه او حدس زد منتظر شنیدن بقیه حرفهای او می باشد .لبخندی زدودر حالی که دررا باز می کرد گفت :«خوب بقیه داستان باشد برای بعد از شام زیرا دیگر رمقی برای حرف زدن ندارم .»
محمد به خود آمد وبا لبخند به او گفت :«فرشاد توصیه می کنم بروی یک تقاضا به رادیو بدهی .»
فرشاد متعجب پرسید:«رادیو؟!»
«آره ،برای اینکه جای قصه گوی ظهر جمعه را بگیری .باور کن بیان خیلی خوبی داری .»
فرشاد خندید و گفت:«باشه ،روی پیشنهادت فکر می کنم.»
رستوران در آن موقع شب خلوت بود وبه جز دو میزی که توسط دونفر اشغال شده بود بقیه صندلی های آن خالی بود .فرشاد و محمد به سمت میز دونفره ای رفتند که گوشه ای از سالن و در محل دنجی قرار داشت .هر کدام سرجای همیشگی خود نشستند .پیشخدمت که آن دو را می شناخت با دیدنشان جلو آمد و پس از احوالپرسی سفارش غذا را نوشت .
در فاصله ای که غذایشان آماده شود فرشاد بلند شد تا کیف پولش را در بیاورد.
محمد لبخندی زد وبه شوخی گفت :«فرشاد الان نمی خواهد حساب کنی ،شاید سفارش غذا دوبله شد .»
فرشاد کیفش را درآورد و در پاسخ گفت:«نوچ نوچ،من هم که فراموش کردم در کیفم پول بگذارم ،وای چه بد ،حالا باید بعد از شام ظرفهای رستوران را بشوییم .»وبه دومیز اشغال شده نگاهی انداخت و گفت:«خوشبختانه امشب مشتری زیاد نیست، فقط چهار تا لیوان وچهاربشقاب.»
هر دو خندیدند .فرشادکیفش را به طرف محمد گرفت وخطاب به او گفت :«این عکس را ببین .این که وسط نشسته ، مادربزرگمه ،یعنی مادر پدرم،آنكه سمت چپ اوست عمو منوچهر و سمت راست او پدرم است وآن زني كه بالاي سر مادربزرگ ايستاده اردشير شوهر عمه مهتاب و آنكه كنار پدر ايستاده اردشير شوهر عمه مهتاب است كه آن موقع تازه نامزد كرده بودند.
محمد با اشتياق به عكس نگاه كرد و با تعجب به فرشاد نگاهي انداخت و دوباره به عكس نگاه كرد:
-خداي من عجب شباهتي! پسر تو چقدر شبيه عمويت هستي،باور كن مو نمي زني.
وبعد به تصوير عمه فرشاد نگاه كرد،او نيز شباهتي به منوچهر داشت.فقط در اين بين محمود پدر او بود كه چهره اي متفاوت با عمه و عمويش داشت.
اين عكس مال چند سال پيش است؟
-تاريخش پشت عكس نوشته شده،فكر كنم بيست يا بيست و يك سال پيش.
محمد سرش را تكان داد و گفت:
-جالب است.
وكيف را به فرشاد برگرداند.
همان موقع پيشخدمت غذا را آورد و مشغول صرف غذا شدند.پس از اتمام شام بر خلاف هميشه كه مدتي همانجا مي نشستند و صحبت مي كردند زود از جا برخاستند و فرشاد به اصرار پول ميز را پرداخت و آن را به حساب شيريني بردش در بازي واليبال گذاشت.از در رستوران كه بيرون آمدند محمد يقه باراني اش را بالا كشيد و نگاهي به آسمان انداخت.هوا صاف بود و كم وبيش ستارگاني چشمك زنان در آسمان شب پديدار بودند.با اينكه چيزي به بهار نمانده بود ولي هوا سوز سردي داشت.فرشاد دستهايش را از هم باز كرد و نفس عميقي كشيد.با اينكه لباس زيادي به تن نداشت اما احساس سرما نمي كرد.در اين حال به محمد كه مشغول كشيدن زيپ بالا پوشش بود نگاهي انداخت و با تمسخر گفت:
-بابا بزرگ ،تو سردته؟
محمد لبخندي زد و سرش را تكان داد:
-همه كه مثل تو قهرمان نيستند.
هردو قدم زنان به طرف خودرو رفتند.محمد نگاهي به ساعتش انداخت.ساعت بيست دقيقه به يازده شب بود.محمد با تعجب با خود فكر كرد چقدر زود گذشته است و خطاب به فرشاد گفت:
-شام را كه اين ساعت بخوريم،معلوم نيست چه وقت بايد بخوابيم وفردا چه جور بيدار شويم.
فرشاد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
-من كه فردا دوساعت اول درس ندارم.
-واسه همينه كه خيالت راحته،اما برعكس من فردا ساعت اول امتحان ميان ترم دارم.خوب فعلا بي خيال درس وامتحان،ببينم تو نمي خواي صحبتي كني؟
فرشاد با اينكه مي دانست محمد چه منظوري دارد اما با لحني كه نشان مي داد مي خواهد سربه سر او بگذاردگفت:
-نه حرفي ندارم....اه بله يادم آمد الان مي رسونمت خانه،برو راحت بگير بخواب.
محمد متوجه شد فرشاد شوخي مي كند.
-باز من از تو يك چيزي خواستم تو خودت را لوس كردي،خودتم خوب مي دوني منظورم چيه.
فرشاد خنديد و در خودرو را باز كرد و سوار شدودر سمت ديگر را باز كرد تا محمد نيز سوار شود.سپس رو به محمد كرد وگفت:
-فكر نمي كردم به اين موضوع اين همه علاقه نشان بدهي،باور كن اگر مي دانستم آنقدر مايل به شنيدن هستي داستان را قسمت به قسمت برايت تعريف مي كردم،درست مثل سريالهاي پر طرفدار تلويزيون هفته ای یک قسمت "
لبان محمد به خنده باز شد "اره اخلاقتو می دونم تا بدونی مورد توجه قرار گرفتی حسابی خودتو لوس می کنی .مثل همون برنامه دختر دایی ات "
"نه جون محمد اون موضوع دیگر ایه .من از اون خوشم نمی اید .دلیلش هم اینست که ...."فرشاد از ادامه کلامش صرف نظر کرد و دستی به صورتش کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت "اصلا دوست ندارم حتی کلامی درباره اینکه او چه طوریست و چه اخلاقی داره حرف بزنم ولی همین قدر به تو بگویم یکی از معیارهایم برای ازدواج پایبند بودن همسرم به اصول اخلاقی است . من مخالف دوستی بین دو جنس مخالف نیستم و فکر می کنم این حق یک جوان است برای کسب تجربه و اگاهی بیش ا زازدواج با عقاید یک دختر و یا یک پسر اشنا شود و ان را لازمه شناخت دو طرف می دانم اما به چیزی که خیلی اهمیت می دهم این است که روابط محدودی با دخترانی که با انها دوست هستم داشته باشم و از بی بندباری هم با تمام وجود بیزارم "
محمد برای او کف زد و با تحسین سرش را تکان داد و گفت "بابا ای والله .خیلی خوشم امد .به تو میگن مدافع بی قید و شرط حقوق بشر . ان هم از نوع انچنانی .فرشاد راستی چی می شد همه مثل تو فکر می کردند حالا که سخرانی تمام شد و داستان سرایی اتتت را شروع کن چون راستی راستس طاقتم تمام شده "
فرشاد خنده ای کرد و نفس عمیقی کشید و گفت "خب کجا بودم اه بله از مراسم ختم همسر عمویم می گفتم برای شرکت در مراسم به شیراز رفتیم و عجب اینکه مادر هم با ما به شیراز امد و این برای من که حتی یک بار هم از دهان او نامی ار عمو و زن عمو نشنیده بودم جای تعجب داشت .اما نکته ای برایم قابل فهم نبود و ان اینکه مادر حتی پس از مرگ غزاله هم نتوانسته بود کینه گذشته را فراموش کند .فقط سومین روز سرخاک حاضر شد و پس از اتمام مراسم یکسر به فرودگاه رفت و با اولین پرواز به تهران باز گشت .خیلی عجیب بود که مادر نخواست با عمو روبه رو شود و به او تسلیت بگوید و عجیب تر اینکه پدر هم هیچ اصرااری مبنی بر ماندن او نکرد گویی بین ان دو تفاهمی عمیق برقرار بود و این مرا به فکر انداخت که اختلاف مادر با عمو و غزاله چه می تواند باشد . به هر صورت مادر رفت و من و فرانک به همراه پدر به منزل عمو رفتیم و تا پایان مراسم هفت انجا بودیم .درگیر دار برگزاری مراسم پس از دو سال و اندی توانستم دوباره فرزانه و غزل را ببینم .هردو بزرگ شده بودند و ظرف این دو سال خیلی تغییر کرده بودند .فرزانه درست مثل نخستین باری که دیده بودمش ساکت و متین و البته خیلی زیبا تر شده بود اما طفلی مثل گلی که چند روز به ان اب نداده باشند پژمرده و افسرده بود .جثه ظریفش زیر بار غم خرد شده بود .درست برعکس غزل که قوی تر می نمود و استوار تر .غزل دیگر ان شیطنت چند سال پیش را نداشت و با اینکه خودش از نظر روحی در وضعییت خوبی نبود اما سعی می کرد وسایل راحتی عمو و فرزانه را فراهم کند .معلوم بود که خیلی نگران ان دو است . در ضمن عمه مهتاب و همسرش اردشیر هم پس از نه سال دوری برای شرکت در ختم زن عمو ،از انگلیس امده بودند .می دونی بدی کار ما چیه ؟ما انسانها موجودات عجیبی هستیم .باید عزیزی را از دست بدهیم تا یادمان بیفتد قوم و خویشی داریم .خلاصه اینکه مراسم بزرگ و با شکو.هی گرفته بودند درست به شکوه خود زن عمو که زن خیلی خوبی بود منزل عمو مرتب پر و خالی می شد برخلاف پدر که با اقوام زیاد امد و شد نداشت اکثر فامیل های پدر را برای نخستین بار آنجا ملاقات کردم .شب دوم که منزل عموبودیم بین پدروعمه مهتاب گفتگویی صورت گرفت که مرا خیلی به فکربرد.عموکنار شومینه چشم به آتش دوخته وبه فکر فرورفته بود .من هم به روزنامه ای نگاه می کردم که از تاریخ آن دوهفته گذشته بود .عمه و پدرم کنارهم نشسته بودند وعمه باحسرت وگاهی با ریختن قطره اشکی از گذشته صحبت می کرد .اوبه روزی اشاره کرد که به همراه غزاله ومادر برای خوردن ناهار به ساندویچ فروشی رفتند و هرسه مسموم شده بودند .البته می دانستم عمه مهتاب ومادرم همکلاس بودند اما چیزی که حتی فکرش را هم نمی کردم این بود که غزاله هم با مادر و عمه همکلاس بوده باشد والبته هیچ کس هم در این مورد به من حرفی نزده بود.این موضوعی بود که مرا بیش از هرچیز به دانستن اختلاف خانوادگی مادر با زن عمو کنجکاو می کرد.اما فکر کردن به این مسئله دیگر سودی به حال هیچکس نداشت،زیرا غزاله دیگر دراین دنیای خاکی نبود .او کوچ کرده و رفته بود اما باعث شد من بهتر با عمو آشنا بشوم .هرچند که ترجیح می دادم او باشد ومن با وجود اوبه عمو نزدیک شوم.ولی به هرحال سرنوشت راکه ما تعیین نمی کنیم تا بخواهیم آن را آنطور که دوست داریم بسازیم .بااین که شناختن عمو درشرایط خوبی صورت نگرفت اما محبت او در اعماق قلبم ریشه دواند .از مراسم سوم و در فاصله ای که در تدارک مراسم هفت بودند من لحظه ای او را تنها نگذاشتم .عمو شرایط روحی بدی داشت وبایستی مراقب او بودیم .او با اینکه می دانست بیماری غزاله بی علاج است و امکان بازگشت سلامتی او وجود ندارد ،اما برای پذیرش آن آمادگی پیدا نکرده بود .شبها تاسرزدن سپیده صبح بیدار بودیم واوبرای من از غزاله و خاطراتش صحبت می کرد واز عشقیکه نسبت به او داشت ،از محبت وازنحوۀ آشناییشان .او صحبت می کرد ومن محو شنیدن بودم وبه راستی که سنگ صبور خوبی برایش بودم چون سراپا غرق درشنیدن صحبت هایی بودم که تا ان زمان برایم تازگی داشت .منوچهر آنقدرقشنگ از عشق صحبت می کرد که حسرت می خوردم چرا تاکنون عشق را نشناخته ام .حال عجیبی توی چشمانش بود ، نمی دونم چی بود اما اشک نبود،تأثر هم نبود .شاید غم بود اما غم که مثل ستاره برق نمی زند .به نظر می رسید هزاران ستاره چشمک زنان توی چشمانش برق می زدند .کلامش برایم تازگی داشت وقتی ازاو می گفت ،نامش را طوری بیان می کرد که گویی او هنوز زنده است وهرلحظه می تواند پاسخش را بدهد .»
فرشاد آهی کشید وسرعتش را کم کرد ودرکنار پارک کوچکی در حاشیۀ خیابان توقف کرد .به طرف محمد برگشت وآرنجش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت وسرش را به دستش تکیه دادتاراحترصحبت کند .محمد چشم به دهان فرشاد داشت وبا دقت به صحبت های اوگوش می کرد.
محمد همانطور که خودت می دانی من تابحال با دخترهای زیادی آشنا شدم وشاید اگر این آشنایی شناخت کاملتری به خود می گرفت حتی ممکن بود به ازدواج هم ختم شود وشاید در این نوع ازدواج نیاز جسمی و روحی حرف اول را می زند.اما می دانم هر چیزی که هنوز نمی دانم چیست .به قول عمو هروقت عشق به سراغ انسان بیاید اولین نفر خود اوست که می فهمد عاشق شده .ولی من هیچ وقت این احساس را درک نکرده ام و مطمئنم هنوز عاشق نشده ام چون مگر می شود آدم عاشق شود اما خودش نفهمد .خلاصه خلئی دروجود من است که نمی دانم ان را باچه چیز پر کنم .فکرمی کنم یک چیزی لازمۀعاشق شدن است در من نیست نمی دانم! نمی دانم!»
فرشاد با حالت کلافه ای دست را در موهایش فرو بردپس از چند لحظه به محمد که غرق در تفکر بود نگاهی انداخت.
محمد در صحبتهای فرشاد غرق شده بود.او حرفهای منوچهر را درک میکرد زیرا خود او هم عاشق بود و فقط یک عاشق می تواند عشق را درک کند.
فرشاد همچنان به محمد خیره شده بود و صحبتش نمی کرد.محمد پس از چند لحظه به خود امد و به دوستش لبخند زد.فرشاد نیز با لبخند سرش را تکان داد و گفت:«خب، به چه نتیجه ای رسیدی؟خیلی غرق شده بودی.»
«داشتم فکر میکردم فرشاد با اینکه تا بحال عمویت را ندیده ام،اما احساس میکنم به او علاقه مندم و احترام زیادی برایش قائلم.»
«یک روز تو را با او آشنا میکنم مطمئنم اگر او را ببینیبیشتر به او علاقه مند میشوی.»
محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد فرشاد دوباره رشته کلام را در دست گرفت:«خلاصه داستان عشق منوچهر و غزاله پس از یک ماجرای عاشقانه شروع و متاسفانه با مرگ غزاله به پایان رسید.البته شاید من اینطور فکر میکنم، شاید هم حقیقت نداشته باشد که مرگ میتواند پایان یک عشق باشد به نظر تو اینطور نیست؟»
«خب حالا عمویت چه میکند؟»
«هیچی زندگی را میگذراند اما مثل گذشته شاداب و سرحالنیست،بنده خدا خیلی بهم ریخته شده،تنها دلخوشی اش وجود فرزانه و غزل است که جانش به اندو بسته است.»
فرشاد اهی کشید و با تاسف گفت:«فرشاد موضوع دختر عمویت چیه؟ آیا راستی میخواهی با او ازدواج کنی یا فقط برای عصبانی کردن مادرت آنرا عنوان کردی؟»
فرشاد لبخند تلخی به لب آورد و چشمان روشنش رنگ تیره ای به خود گرفت:«آره،قصد داشتم با او ازدواج کنم.»
«یعنی حالا پشیمان شدی؟»
«نه، منظورم این است که قسمت نشدشاید هم خودم اراده نداشتم.»
محمد نمیفهمید فرشاد چه میخواهد بگوید ،اخمهایش را در هم کشید و گفت :«یعنی چه واضحتر حرف بزن.»
فرشاد دستش را به طرف سوئیچ برد و خودرو را روشن کرد،اما حرکت نکرد با صدای گرفته ای ادامه داد: «همه چیز بعد از ختم زن عمو شروع شد ،همون موقع که من با خود عهد کردم کوتاهی گذشته را جبران کنم و مرتب به عمو سر بزنم و گاهی او را از تنهایی در بیاورم بخصوص که او نیز به دیدار من تمایل نشان میداد. اما با تمام تلاشم درس و نیز بعد مسافت فرصت زیادی برایم باقی نمیگذاشت تا بتوانم به طور مداوم و مستمر به شیراز بروم.فقط میتوانستم در تعطیلات به شیراز بروم و عمو را ببینم . در همین رفت و امدها بود که به فرزانه بیش از پیش علاقه مند شدمو تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم.وقتی تصمیم را با پدر و مادر در میان گذاشتم پدر استقبال کرداما مثل همیشه موافقت خود را مشروط به موافقت مادر اعلام کرد. اما وقتی مادر فهمید چشمت روز بد نبیند،
غش کرد و ضعف کرد و دست آخر کارش به بیمارستان کشید.باور کن به غلط کردن راضی شده بودم خلاصه مادر موافقت نکرد که نکرد ،من هم از ناراحتی نتوانستم واحد های آن ترم را بگذرانم .خودت که یادت می اید همان موقع که کمیته انضباطی دانشگاه مرا احضار کرد که در ورقه ام به جای پاسخ به سوالات امتحان ، یک نامه عاشقانه به زبان انگلیسی نوشته بودم که آن را تقدیم به فرزانه کرده بودم.
Every night when the world dreaming, I close my eyes and think of you. If the wish I cast upon the brightest star could magically come true the dawn would bring me closer to you. There’s nowhere that I’d rather be than with you. Your lips against mine, your arms sheltering me. There’s a special place in my heart. Where your light always burns bright. And Hough today we’re for apart. You’ll warm. May dreams tonight…………for Farsaneh
- آره خوب یادمه، پسر جدی دیوانه ای. اون کارت هم مثل توپ صدا کرد. با اینکه آخر معلوم نشد چطور این قضیه توی دانشگاه پیچید اما تا چند وقت بچه ها سوژه گیر آورده بودند و متنی رو که تو ورقه نوشته بودی تقدیم به دوست دختراشون می کردن.
فرشاد خندید و گفت : پس بدین ترتیب به من می گن پدر سبک امتحانالیسم.
محمد با صدای بلندی خندید و ادامه داد : وقتی اسمت را در فهرست افتاده ها دیدم کم مانده بود شاخ در بیاورم، چون از درسهایی عقب افتاده بودی که همه را فوت آب بودی، پس از آن هم نزدیک دو ماه غیبت کردی. همان موقع بود درست است؟
- آره خود خودش بود. آن مدت را رفته بودم شمال تو ویلامون بست نشسته بودم و واسه خودم حال می کردم. وقتی پدر آمد دنبالم و پس از کلی حرف و نصیحت راضی شدم به دانشگاه برگردم. او هم قول داد سعی کند مادر را راضی کند. اما هنوز دو هفته از بازگشت من به دانشگاه نگذشته بود که خبردار شدم فرزانه با پسر یکی از دوستان عمو که او نیز دانشجو، اما مقیم فرانسه است نامزد کرده است و در تدارک جور کردن مقدمات سفرش به فرانسه می باشد تا برای همیشه آنجا مقیم شود.
محمد ناخودآگاه آهی کشید و حیرت زده به فرشاد خیره شد. نا امیدانه گفت : متاسفم، هیچ فکر نمی کردم دلیل افتادن در درسهای ترم قبلت این بوده. نمی دونم چه بگویم و چطور تاسفم را ابراز کنم.
فرشاد لبخندی به نشانه تشکر از همدردی او برلب آورد و آهی کشید و گفت : می دونم نمی دونستی، راستش خودم نمی خواستم چیزی بهت بگویم. چون دیگه فایده ای نداشت. به هر حال قسمت نبود، تو هم خودت را ناراحت نکن چون من هم با این مسئله کنار آمدم. البته زیاد راحت نبود ولی به هر حال بعد از اینکه چند روزی با خودم خلوت کردم به این نتیجه رسیدم هنوز دنیا به آخر نرسیده و من هم کم کم فراموش می کنم که روزی فرزانه را دوست داشتم.
محمد به چشمان فرشاد نگاه کرد که نور لامپ های نئون پارک را در خود منعکس کرده بود. لبهایش را به هم فشار داد و با تاسف به فکر فرو رفت. ساعت از دوازده گذشته بود. هر دو سکوت کرده بودند و به فکر فرو رفته بودند. محمد هنوز در فکر آخرین جمله های فرشاد بود. با خود فکر کرد نه این ممکن نیست به راحتی بتوان کسی را که با او مانوس شده ایم فراموش کنیم به خصوص که آن شخص کسی باش که قصد داشته ایم کاخ تنهایی مان را با او پر کنیم و او را شریک شادی های خویش قرار دهیم. با اینکه فرشاد خیلی منطقی فکر می کرد اما محمد نمی توانست قبول کند.او آنقدر فرشته را دوست داشت که فکر از دست دادنش می توانست او را به مرز جنون بشد.شاید فرشاد هنوز عاشق نبود و علاقه او به فرزانه از روی احساسات جوانی ویا ناشی از زیبایی او بود.
به هر حال هرچه بود محمد نمی توانست خود را جای او بگذاردو او را درک کند.مگر می توان عاشق بود و به راحتی از معشوق دل کند.
اگر این طور بود پس تکلیف این همه قصه های عاشقانه ای که عمری ما را با آن به فکر فرو برده اند چه می شود.مگر فرهاد به عشق شیرین تیشه بر ریشه خود نزد,م گر مجنون از عشق لیلی ونرسیدن به وصال او چشم از دنیا و هر چه غیر لیلی بود نشست واز دنیا مفارقت نکرد.
نه این حقیقت نداشت فرشاد فقط فرزانه را دوست داشت اما بعید است عاشق او بوده باشد , زیرا عشق چیز دیگری است.عشق مبارزه است عشق حماسه وتلاش است.
محمد همچنان در فکر بود وفرشاد هم به روبرو خیره شده بود و حرفی نمی زد. سکوت بین آندو طولانی شد.هر کدام در تصورات خویش غرق شده بودند وشاید هم حرفی نبود که زده شود.پرسشهای زیادی در ذهن محمد به وجود آمده بوداما ترجیح میداد آنها را عنوان نکند دلش نمی خواست با یادآوری موضوعی که فرشاد به هر حال با آن کنار آمده بود او را ناراحت کند.
عاقبت فرشاد سکوت را شکست.:حسابی خسته ات کردم, نه؟
به هیچ وجه این من بودم که باعث شدم تا خاطرات گذشته را به یاد بیاوری واحتمالا" ناراحت شوی.
نه من به این مسئله عادت کردم تو هم زیاد سخت نگیر به هر حال دنیا میگذرد .راستی خوب شد یادم افتاد برای دوشنبه بعد از ظهر قرار داریم.
محمد با تعجب پرسید: با چه کسی؟
شراره ونسرین.
بسم الله اینا دیگه کی هستند؟
تو چقدر خنگی, همون دختر هایی که تو راه نمایشگاه سوارشون کردیم.
آه یادم آمد تو مگه با اونا قرار گذاشتی؟
باور کن این بار من بی تقصیرم خودشون زنگ زدند وخودشان هم قرار گذاشتند من وتو هم ماموریمو معذور و لولوی سر خرمن
محمد خندید و سر تکان داد.:خوب بریم که چی بشه؟
هیچی همین طوری یک گشتی می زنیم دلمان باز شود.
آه صحیح.
محمد خندید.از نظر او فرشاد درست مثل پسر بچه ای شیطان وبازیگوش رفتار میکردنه دانشجویی که سال آخر را پشت سر می گذارد.فرشاد پرسید: پس موافقی؟
موافق موافق که نه , ولی مگر می توانم حریف تو بشوم.
جلوی در منزل محمد توقف کردند.
فرشاد گفت:خوب رفیق دیگه رسیدیم پس به امید دیدار و خداحافظ.و دستش را به طرف محمد دراز کرد.
محمد دست او را شار داد وگفت:فرشاد به خاطر امشب از تو ممنونم , شب خوبی بود فردا میبینمت.
محمد از میان پنجره خم شد و رو به فرشاد گفت: راستی فردا برای زنگ آخر که می آیی؟
آره حتما" می آیم , مردانی , همون پیرمرد بد اخلاقه به من گفته اگر یکبار دیگر سر کلاسش غیبت داشته باشم ردم میکنه
پس تا فردا خداحافظ.
<<گودنایت رفیق شفیق.>>
محمد صبر کرد تا خودرو فرشاد دور شد .با اینکه می خواست در مورد خودش و فرشته با فرشاد صحبت کند اما با توجه به صحبت های فرشاد،حرف زدن در این مورد رابه وقت مناسب
دیگری موکول کرد.در حالی که هنوز به صحبت های فرشاد فکر می کرد،نفس عمیقی کشید و به طرف منزل راه افتاد.وقتی وارد حیاط شد چشمش به سایه ای افتاد که روی پله ها تراس نشسته بود.کمی دقت کرد متوجه شد محبوبه است که روی پلکان نشسته و سرش را روی زانوانش گذاشته و به نظر می رسید در همان حال به خواب رفته است.محمد آهسته جلو رفت و به آرامی او را صدا کرد.محبوبه...محبوب.>>
محبوبه یکه خورد و از جا پرید ولی با دیدن محمد لبخند زد و گفت:<<وای چه بی صدا آمدی، ترسیدم.>>
ببینم تو اینجا چه میکنی؟چرا تو اتاقت نخوابیدی؟>>
هیچی خوابم نمی برد.>>
ولی اگه اشتباه نکنم وقتی صدات کردم خواب بودی.>>
نمی دونم چی شد که یک دفعه چرتم برد.>>
خوب مثل اینکه منتظر من بودی .درست است؟>>
اگر راستش را بخواهی بله؟>>
خوب خیر باشد،دیگر چه خبری داری؟>>
محبوبه نمی دانست چه بگوید.زیر نور لامپ حیاط محمد می توانست چشمان محبوبه را ببیند که برای پیدا کردن پاسخ مناسب مژه بر هم می زند.
دیر کرده بودی نگرانت شدم،بیدار ماندم تا اگر شام نخوری برایت گرم کنم.>>
محبوبه احساس کرد صورتش داغ شده و از این می ترسید محمد از سرخی چهره اش پی به احساسش ببرد.خوشبختانه نور لامپ حیاط آن قدر قوی نبود تا سرخی صورت او را نمایان کند.محبوبه دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود و خود را جمع کرده بود،محمد متوجه شد که او سردش شده است.بارانی اش در آورد و آن را روی دوش محبوبه انداخت و دستش را دور شانه ی او حلقه کرد و در حالی که او را به طرف در اتاق هدایت می کرد،آهسته زیر گوشش گفت:قربون این خواهر با محبت بروم،شام خوردم ولی اگر می خواهی لطفی بکنی یک چای دم کن تا با هم بخوریم.
محبوبه با خوشحالی به طرف آشپزخانه رفت.نمی دانست چطور سر صحبت را با محمد باز کند.از طرفی دلش نمی خواست محمد بویی ببرد که او چه احساسی نسبت به فرشاد دارد.محمد برای تعویض لباس به اتاقش رفت. چند لحظه طول کشید تا چای آماده شد.محبوبه دو استکان روی میز گذاشت.روی صندلی همیشگی خود نشست و آرنجهایش را به میز تکیه داد.محمد بی سر و صدا وارد آَشپزخانه شد.هر دو سعی داشتند سکوت را برهم نزنند و باعث بیداری مادر نشوند.محمد به محبوبه نگاه کرد و لبخند زد.حالت محبوبه نشان می داد که گیج خواب است و فقط تظاهر می کند که خوابش نمی آید.او اخلاق محبوبه را خوب می دانست.می دانست اگر او چیزی بخواهد و یا حرفی داشته باشد درست مثل پروانه ای پرپر می زند.محمد می دانست محبوبه برای بیدارماندنش تا این ساعت دلیلی دارد اما هرچه فکر می کرد دلیلی برای آن نمی یافت.محمد سعی کرد تفکرات گوناگون را از خود دور کند و منتظر بودن و بیدار ماندن او را به حساب حسن خلقش بگذارد.
محبوبه به او لبخند زد و آهسته گفت:
-پس شام خوردي،حيف شد،چون شام امشب رو من درست كرده بودم،خيلي هم خوشمزه شده بود،حسابي از دستت رفت.
محمد ابروانش را بالا انداخت و گفت:
-هوم،پس براي همين تا اين وقت شب بيدار مانده بودي،درسته؟
چشمان محبوبه برقي زد و از اينكه ناخواسته دليلي براي بيدار ماندن او پيدا شده بود خوشحال شد.به اين ترتيب او مي توانست بدون اينكه محمد را نسبت به خود مشكوك كند در مورد مسابقه از او بپرسد.در حالي كه استكان محمد را لبريز از چاي مي كرد سرش را تكان داد و گفت:
-ولي چه فايده،تو كه چيزي نخوردي تا ببيني دستپخت من چطور است.
محمد با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
-متاسفم،اگر مي دانستم باور كن لب به غذاي بيرون نمي زدم،اشكالي نداره،در عوض فردا ظهر كه خيلي گرسنه هستم به خدمتش مي رسم،خوبه؟
محبوبه به نشانه موافقت سرش را تكان داد.سپس چند لحظه سكوت كرد و با احتياط پرسيد:
-مسابقه چطور بود؟
آنقدر اين پرسش را ناشيانه و مصنوعي بيان كرد كه محمد با تعجب به او نگاه كرد.محبوبه سرش را زير انداخته بود و با استكان چاي خود را سرگرم كرده بود تا نگاهش به محمد نيفتد.فكري در ذهن محمد جان گرفت.با شوخي در حالي كه استكان را به لبش نزديك مي كرد خطاب به محبوبه گفت:
-شيطون،نكند به خاطر شنيدن نتيجه مسابقه تا اين موقع شب بيدار مانده اي؟مي توانستي اين را صبح از من بپرسي.
با اينكه محمد اين حرف را خيلي عادي و به شوخي عنوان كرد اما محبوبه انتظار شنيدن چنين حرفي را نداشت.سرخ شد و در حالي كه هول شده بود و ناخود آگاه در صندلي جابه جا مي شد گفت:
-نه همينطوري پرسيدم و منظوري نداشتم. فقط از روي كنجكاوي.
محمد استكان چايش را روي ميز گذاشت و به نشانه پذيرفتن حرف او سرش را تكان داد.
-عالي بود،با اينكه تيم حريف خيلي قوي بود اما بچه ها كم نگذاشنتد و حسابي سوسكشون كردند.در كل مشابقه خيلي خوبي بود.
محبوبه دستهايش را به هم قلاب كرد و با شادي گفت:
-واي چه خوب ،حدس مس زدم برنده شوند.
محمد ابروانش را بالا برد و در حالي كه سعي مي كرد نخندد گفت:
-چرا؟
هيجان محبوبه فروكش كرد و با سر درگمي گفت:
-خوب همين جوري ديگه،مگر خودت نمي گفتي رو دست تيم دانشگاه كسي نمي تواند بلند شود.
محمد خنديد و گفت:
-خواهر كوچولوي ورزش دوست و كنجكاو من،از چاي ممنونم بايد بروم استراحت كنم.تو هنوز خوابت نمي آيد؟
محبوبه نفس راحتي كشيد و گفت:
-چرا ديگه دارم از خستگي تلف مي شوم.تو برو من هم استكانها را مي شويم و مي روم بخوابم.
محمد شب بخير گفت و به طرف اتاقش رفت ولي يك چيز برايش خيلي عجيب بودواينكه چرا محبوبه براي شنيدن خبر پيروزي تيم دانشگاه اين قدر علاقه نشان داد.سعي كرد در اين باره فكر نكند.او محبوبه را دوست داشتني تر از آن مي دانست كه بخواهد در موردش افكار مسمومي به خود راه بدهد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:6توسط Sina | |